نامدگان و رفتگان از دو کرانه ی زمانسوی تو می دوند هان ای تو همیشه درمیاندرچمن تو می چرد آهوی دشت آسمانگرد سر تو می پرد باز سپید کهکشانهرچه به گرد خویشتن می نگرم درین چمنآینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشانای گل بوستانسرا از پس پرده ها در آبوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستانای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ایهسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روانمست نیاز من شدی پرده ی ناز پس زدیازدل خود برآمدی : آمدن تو شد جهانآه که می زند برون از سر و سینه موج خونمن چه کنم که از درون دست تو می کشد کمانپیش وجودت ازعدم زنده و مرده را چه غم؟کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جانپیش تو جامه در برم نعره زند که بر درمآمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان...-
هوشنگ ابتهاج -خ ن: قصد داشتم بهانه پست جدیدم، عشق پوری و مرتضای جوان مرگ شده باشه.داستان دوستی عمیق
سایه و کیوان باشه.خیابان خاوران باشه و فرهنگسرایی که شاید خیلی ها ندونن روی قبر "مرتضی کیوان" ساخته شده...داستان بشقاب یادگاری سایه باشه به پوری و شعر روش که:"ساحت گور تو سروستان شدای عزیز دل منتو کدامین سروی؟"و شاید صدای لرزان سایه و بغضش باشه وقتی که داره این شعر رو می خونه...ولی امروز سایه هم پرکشید.روزگار ما باز هم خالی تر از شاعر شد و حداقل تا نسل ها امیدی نمی ره کسی جاش رو بگیره!این پست رو، بعد از مدت ها، به یاد هوشنگ ابتهاجی می نویسمکه جزو آخرین بازمانده هااز آخرین نسلی بود که دغدغه داشت، درد داشت، بی تفاوت نبود،حاضر بود در راه عقایدش، بدون حتی لرزیدن دستش، جونش رو هم بدهو در عین حال حاضر نبود کوچک ترین آزاری به دیگری برسونه!...حیف... هیچ...
ادامه مطلبما را در سایت هیچ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : be5tpoemso بازدید : 103 تاريخ : دوشنبه 31 مرداد 1401 ساعت: 23:06